به کلبه ی عشق من خوش اومدین

سعدی شعرت را اشتباه نوشته ای ...

بنی آدم ابزار یکدیگرند


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ چهار شنبه 30 مرداد 1392برچسب:, ساعت 18:44 نویسنده ghazal |

در این دنیای مجازی

تلاشم بی فایده است...

هرچه کلیک می کنم

لمس دستانت نمیشود

دوستت دارم

رویای دور دست زندگی


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ چهار شنبه 30 مرداد 1392برچسب:, ساعت 18:31 نویسنده ghazal |

ا

تا حالا شده عاشق بشین؟؟؟

میدونین عشق چه رنگیه؟؟؟


میدونین عشق چه مزه ای داره؟؟؟


میدونین عشق چه بویی داره؟؟؟


میدونین عاشق چه شکلیه؟؟؟


میدونین معشوق چه کار میکنه با قلب عاشق؟؟؟


مدونین قلب عاشق برای چی میزنه؟؟؟


میدونین قلب عاشق برای کی میزنه؟؟؟


میدونین ...؟؟؟


اگه جواب این همه سئوال رو میخواین! مطلب زیر رو بخونین...خیلی جالب و آموزندس...


وقتی


یه روز دیدی خودت اینجایی و دلت یه جای دیگه … بدون كه كار از كار گذشته و تو عاشق شدی


طوری میشه كه قلبت فقط و فقط واسه عشق می تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن


همه چی با یک نگاه شروع میشه


این نگاه مثل نگاهای دیگه نست ، یه چیزی داره که اونای دیگه ندارن ...


محوزیبایی نگاهش میشی ، تا ابد تصویر نگاهش رو توی قلبت حبس می كنی ، نه اصلامی زاریش توی یه صندوق ، درش رو هم قفل می كنی تا كسی بهش دست نزنه.


حتیوقتی با عشقت روی یه سكو می شینی و واسه ساعتهای متمادی باهاش حرفی نمیزنی ، وقتی ازش دور میشی احساس می كنی قشنگترین گفتگوی عمرت رو با كسیداری از دست میدی.


می بینی كار دل رو؟


شب می آی كه بخوابی مگه فكرش می زاره؟! خلاصه بعد یه جنگ و


جدال طولانی با خودت چشات رو رو هم می زاری ولی همش از خواب میپری ...


از چیزی میترسی ...


صبح كه از خواب بیدار میشی نه می تونی چیزی بخوری نه می تونی كاری انجام بدی ، فقط و فقط اونه كه توی فكر و ذهنت قدم می زنه


به خودت می گی ای بابا از درس و زندگی افتادم ! آخه من چمه ؟


راه می افتی تو كوچه و خیابون هر جا كه میری هرچی كه می بینی فقط اونه ، گویا كه همه چی از بین رفته و فقط اون مونده


طوری بهش عادت می كنی كه اگه فقط یه روز نبینیش دنیا به آخر میرسه


وقتی با اونی مثل اینكه تو آسمونا سیر می كنی وقتی بهت نگاه می كنه گویا همه دنیا رو بهت میدن


گرچه عشق نه حرفی می زنه و نه نگاهی می كنه !


آخه خاصیت عشق همینه آدم رو عاشق می كنه و بعد ولش می كنه به امون خدا


وقتی باهاته همش سرش پائینه


تو دلت می گی تورو خدا فقط یه بار نیگام كن آخه دلم واسه اون چشای قشنگت یه ذره شده


دیگه از آن خودت نیستی


بدجوری بهش عادت كردی ! مگه نه ؟ یه روزی بهت میگه كه می خواد ببینتت


سراز پا نمی شناسی حتی نمیدونی چی كار كنی ...


فقط دلت شور میزنه آخه شب قبل خواب اونو دیدی...


خواب دیدی که همش از دستت فرار میکنه ...


هیچوقت براش گل رز قرمز نگرفتی ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستی فکر کنه تو دروغ میگی آخه از دروغ متنفره ...


وقتی اون رو می بینی با لبخند بهش میگی خیلی خوشحالی که امروز میبینیش ...


ولی اون ...


سرش رو بلند می كنه و تو چشات زل میزنه و بهت میگه


اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم كنی !


دنیا رو سرت خراب میشه


همه چی رو ازت می گیرن همه خوشبختیهای دنیا رو


بهش می گی من … من … من


از جاش بلند میشه و خیلی آروم دستت رو میبوسه میذاره رو قلبش و بهت میگه خیلی دوستت دارم وبرای همیشه تركت می كنه


دیگه قلبت نمی تپه دیگه خون تو رگات جاری نمیشه


یه هویی صدای شكستن چیزی می آد


دلت می شكنه و تكه های شكستش روی زمین میریزه


دلتمیخواد گریه کنی ولی یادت می افته بهش قول داده بودی که هیچوقت به خاطراون گریه نمیکنی چون میگفت اگه یه قطره اشک از چشمای تو بیاد من خودم رونمیبخشم ...


دلت میخواد بهش بگی چقدر بی رحمی که گریه رو ازم گرفتی ولی اصلا هیچ صدایی از گلوت در نمیاد


بهت میگه فهمیدی چی گفتم ؟با سر بهش میگی آره!...


وقتی ازش میپرسی چرا؟؟؟میگه چون دوستت دارم!


انگشتری رو که تو دستته در میاری آخه خیلی اونو دوست داره بهش میگی مال تو ...


ازت میگیره ولی دوباره تو انگشتت میکنه ...میگه فقط تو دست تو قشنگه...


بعد دستت رو محکم فشار میده و تو چشمات نگاه میکنه و...


بعد اون روز دیگه دلت نمیخواد چشمات رو باز نمی كنی


آخه اگه بازشون كنی باید دنیای بدون اون رو ببینی


تو دنیای بدون اون رو می خوای چی كار ؟


و برای همیشه یه دل شكسته باقی می مونی




برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ چهار شنبه 30 مرداد 1392برچسب:, ساعت 15:34 نویسنده ghazal |

آرامشی میخواهم که تو باشی و من

 

در کنار هم تو سکوت کنی و من هم گوش کنم

 

و من آرام بگویم دوستت دارم

 

و تو بگویی من هم...!

 

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:, ساعت 23:12 نویسنده ghazal |

دوسش داشتم بیشتر از چیزی که فکرشو میکرد , اونم دوسم داشت , شبه عروسیمون بود , خیلی

 

ساکت نشسته بود,ازش پرسیدم چی شده زهرا؟

 

جواب نداد . ما مدتها آرزوی همچین شبی رو داشتیم , همیشه راجع به اینکه شب عروسیمون چجور

 

باشه با هم حرف میزدیم , ولی الان که به آرزومون رسیدیم چرا اینطور شده؟چرا اخم ! عروسی تموم

 

شده بود و همه ی مهمونا رفته بودن , رفتیم خونه , یه آپارتمان کوچیک که فقط به اندازه ی دو نفر بود

 

, من رفتم از بیرون چیزی بخرمو بیارم که بخوریم,برگشتم خونه ولی زهرا نبود , به موبایلش زنگ زدم

 

جواب نداد , روی میز یه یاد داشت بود برداشتمو خوندم , فقط یه جمله نوشته بود : مهدی طلاقم بده.

 

یهو بدنم یخ کرد , مگه میشه همچین چیزی ! صب شد رفتم خونشون بزور رفتم پیشش ازش پرسیدم

 

چی شده؟چرا طلاق؟چون بی پولم؟چون خونمون کوچیکه؟فکر میکنی نمیتونم خوشبختت بکنم؟

 

جوابی نداد و فقط گفت من طلاق میخوام .

 

بعد اون ماجرا خواستگاره قبلیشو دیدم که اومده بودن خونشون برای خواستگاری اسمش مهدی

 

حسنی بود

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
ادامه مطلب
+ تاریخ سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:, ساعت 19:57 نویسنده ghazal |

"زن" نیستم اگر زنانه پای عشقم نایستم . من از

قبیله ی "زلیخا" آمده ام . آنقدر عشقت را جار

میزنم تا خدا برایم کف بزند...


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:, ساعت 17:19 نویسنده ghazal |

دلم تنگ شده

 

برای وقتی که میگفتی:دلم واست تنگ شده

 

دلم تنگه...

 

برای بودنت

 

شایدم برای لبخند خودم

 

دلم برای همه چیز تنگ شده جز نبودنت!


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, ساعت 21:20 نویسنده ghazal |

 

 

از این تکرار ساعت ها

 

از این بیهوده بودن ها

 

از این بی تاب ماندن ها

 

از این تردید ها

 

نیرنگ ها

 

...

 

شک ها

 

خیانت ها

 

از این رنگین کمان سرد آدم ها

 

 

و از این مرگ باور ها و رویاها

 

پریشانم دلم پرواز میخواهد.


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, ساعت 20:39 نویسنده ghazal |

 

 

گاهی وقتا توی رابطه ها نیازی نیست طرفت بهت بگه: برو !

 

همین که روزا بگذره و یادی ازت نگیره

 

همین که نپرسه چجوری روزا رو به شب میرسونی

 

همین که کار و زندگی رو بهونه میکنه...

 

همین که دیگه لا به لای حرفاش دوست دارم نباشه

 

و همین که حضور دیگران توی زندگیش پر رنگ تر از بودن تو باشه

 

هزار بار سنگین تر از برو واست معنا پیدا میکنه پس برو

 

قبل از اینکه ویرون تر از اینی که هستی بشی...


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, ساعت 20:26 نویسنده ghazal |

چقدر خوبه ... یکی باشه

 

یکی باشه که بغلت کنه...

 

 

سرتو بذاری رو سینش آرومت کنه...

 

 

هرم نفس هاش تنتو داغ کنه...شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز

 

 

عطر دستاش موهاتو نوازش کنه...

 

چقدر خوبه...

 

چقدر خوبه آروم در گوشت بگه غصه نخوریا...تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

 

 

من دیوونتم...زبانکده محصلشکلک های شباهنگShabahang


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, ساعت 19:57 نویسنده ghazal |

از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه‌ی بی‌پایانی

را ادامه می‌دادند. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پ

رستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.


برچسب‌ها:
<-TagName->
ادامه مطلب
+ تاریخ جمعه 31 خرداد 1392برچسب:, ساعت 14:32 نویسنده ghazal |

جملات الهام بخش برای زندگی - مجموعه دوم 92


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ جمعه 31 خرداد 1392برچسب:, ساعت 1:14 نویسنده ghazal |


آنکس که رفتنیست

 بگذار برود ... التماس به ماندنش نکن

بودنش هم به اندازه نبودنش درد و رنج دارد...


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ جمعه 31 خرداد 1392برچسب:, ساعت 1:12 نویسنده ghazal |

 

كهنه فروشي توي كوچمون داد ميزد:

وسايل كهنه-چراغ شكسته ميخريم.

بي اختيار فرياد زدم:

دل شكسته چي؟مي خري؟

آروم گفت اگه ارزش داشت كه كسي

نميشكوندش




برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ جمعه 31 خرداد 1392برچسب:, ساعت 1:3 نویسنده ghazal |

مثل باران چشمهایت دیدنی است

شهر خاموش نگاهت دیدنیست

زندگانی معنی لبخند توست

خنده هایت بی نهایت دیدنیست . . .


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:, ساعت 19:31 نویسنده ghazal |

 از پشت کوه آمده ام...
چه می دانستم این ور کوه باید برای ثروت، حرام خورد؟!
برای عشق خیانت کرد
برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد
برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند
وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم
می گویند: از پشت کوه آمده!

ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه ام سالم برگرداندن گوسفندان از دست گرگ ها باشد، تا اینکه این ور کوه باشم و گرگ!


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:, ساعت 19:19 نویسنده ghazal |

خسته ام !!

از صبوری خسته ام

از فریاد هایی که در گلویم خفه ماند

از اشک هایی که قاه قاه خنده شد ...

از حرف هایی که زنده به گور گشت در گورستان دلم ...

آسان نیست در پس خنده های مصنوعی گریه های دلت را در بی پناهیت در پشت هزاران

دروغ پنهان کنی

این روزها... معنی را از زندگی حذف کرده ام برایم فرقی ندارد روزهایم را چگو نه قربانی

کرده ام ؟؟؟


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:, ساعت 21:7 نویسنده ghazal |

نمی دانست دلش را کجا گم کرده است .


برچسب‌ها:
<-TagName->
ادامه مطلب
+ تاریخ پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:, ساعت 13:20 نویسنده ghazal |

اس ام اس عاشقانه


برچسب‌ها:
<-TagName->
ادامه مطلب
+ تاریخ پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:, ساعت 13:3 نویسنده ghazal |

زیباترین قلب

[تصویر: b2f926c4550831247e2f88be60854548.gif]


برچسب‌ها:
<-TagName->
ادامه مطلب
+ تاریخ چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:, ساعت 14:20 نویسنده ghazal |

 

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:, ساعت 13:23 نویسنده ghazal |

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

 

قلب

قلب

 

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, ساعت 15:34 نویسنده ghazal |

 

یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم


ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, ساعت 15:24 نویسنده ghazal |

 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق

لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد

سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای

دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آ

خرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند توش. مریم ناز

مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون ی

کی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می

کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم

میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر

میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط

زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین

بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می

بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می

ش6نیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو

هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟!

داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس

عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو

حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که

چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه

سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی

که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟!

علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا

روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه

دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون

روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر

می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی

قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که

چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو

چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده

بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست

آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم

هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم.

نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه.

همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی

کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان!

عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم

می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش

ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت

سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه.

آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی

شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو

سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده

بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل

کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم

بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر

و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز

هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, ساعت 15:8 نویسنده ghazal |

چشم های بسته ی تورو، با بوسه بازش می کنم
قلب شکسته ی تورو، خودم نوازش می کنم
نمی زارم تنگ غروب، دلت بگیره از کسی
تا وقتی من کنارتم، به هر چی می خوای می رسی
خودم بغل می گیرمت، پر می شم از عطر تنت
کاشکی تو هم بفهمی که، می میرم از نبودنت
خودم به جای تو شب ها، بهونه هات و می شمرم
جای تو گریه می کنم، جای تو غصه می خورم

 

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
ادامه مطلب
+ تاریخ سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, ساعت 14:44 نویسنده ghazal |

 

می دونی ؟ یه اتاق باشه ..... گرم گرم .... روشن روشن تو باشی منم باشم کف اتاق سنگ باشه.. سنگ سفید..تو منو بغل کردی که نترسم که سردم نشه نلرزم می دونی ؟ تو منو بغل کردی طوری که تکیه دادی به دیوار پاهاتم دراز کردی...منم اومدم نشستم جلوت بهت تکیه دادم دو تا دستاتو دور من حلقه کردی بهت میگم چشماتو می بندی؟...می گی : آره چشماتو می بندی بهت می گم : قصه می گی تو گوشم ؟ می گی : آره و شروع می کنی به قصه گفتن تو گوشم آروم آروم.......قصه می گی یک عالمه قصه بلندو طولانی که هیچ وقت تموم نمی شه می دونی ؟ می خوام رگ بزنم رگ خودمو مچ دست چپمو...یه حرکت سریع.. یه ضربه عمیق بلدی که ؟ نه وای !!! تو که نمی بینی و نمی دونی که می خوام رگمو بزنم تو چشماتو بستی نمی بینی ..... من تیغ و از جیبم در میارم.... نمی بینی که سریع می برم نمی بینی که خون فواره می کنه... روی سنگای سفید نمی بینی که دستم می سوزه و لبم و گاز می گیرم که نگم آآخ که تو چشماتو باز نکنی و منو نبینی تو داری قصه می گی ... من شلوارک پامه دستمو می زارم رو زانوم من دارم دستمو نگاه میکنم دست چپمو.....خون ازش میاد خون از روی زانوهام می ریزه کف سنگها مسیرش قشنگه.....حیف که چشمات بسته است نمی بینی ..... تو بغلم کردی می بینی که سردم شده محکمتر بغلم می کنی که گرم بشم می بینی که نا منظم نفس می کشم تو دلت می گی آخی............ نفسش گرفت.. می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی سردتر می شم ...می بینی که دیگه نفس نمی کشم چشماتو باز می کنی و می بینی من مردم .. می دونی ؟ می ترسیدم خودمو بکشم از سرد شدن... از تنهایی مردن... از خون دیدن ولی وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم مردن خوب بود آرومه آروم ...در کناره تو ... و در آغوشه تو ... گریه نکن دیگه من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم خوشگل شدیااااا بعد تو همون جوری وسط گریه هات بخندی گریه نکن دیگه خب دلم می شکنه ... دلم نا زکه... نشکونش خب ؟ من مردم ولی تو باورت نمی شه تکونم می دی که بیدار شم فکر می کنی مثل همیشه قصه گفتی و من خوابیدم می بینی نفس نمی کشم ....ولی بازم باور نمی کنی اونقدر محکم بغلم می کنی که گرمم شه... اما فایده نداره من مر دم ... ولی برای تو زنده ام پس هر شب به این باغ بیا .... ولی گریه نکن می خوام یه چیزی بهت بگم می دونی ؟؟؟؟

 

 

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, ساعت 14:32 نویسنده ghazal |

براش بنويس دوستت دارم آخه مي دوني آدما

گاهي اوقات خيلي زود حرفاشونو از ياد مي برن

ولي يه نوشته , به اين سادگيا پاک شدني

نيست . گرچه پاره کردن يک کاغذ از شکستن

يک قلب هم ساده تره ولي تو بنويس ...

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, ساعت 13:51 نویسنده ghazal |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد